به راه عمر صدها قصه دیدم
سفرکردم حکایتها شنیدم
نفهمیدم چه شد تا اینکه روزی
سرکوی رفیق بازی رسیدم
غلامم چاکرم لوتی بفرما
همینها شد همه عشق وامیدم
بدون هیچ حرفی یا سوالی
پیاله هر کسی دادسر کشیدم
ولی افسوس با هرکه نشستم
رفاقت کردمو خیری ندیدم
چشام بارونیو قلبم شکسته
از این دنیا و اهلش دل بریدم
نظرات شما عزیزان:
[ یک شنبه 5 آبان 1392
]
] [ 9:52 ] [ کفایت ]
[